باز د ل را نوبت بیمـاری است ای پرستاران زمان یاری ا ست
جستجو ئی از گرفتــاران کنیـد پرسشی از حا ل بیماران کنید
عا شقی پیدا ست از زاری د ل نیست بیماری چو بیماری د ل
پای تا فرقش گرفتار تب ا ست سرگران از ذکر یا رب یارب است
هر که را ا ینجا د ل بیمار هست با خبر زان نا له های زار هست
می دهد یاد از زمانی کان امام سرور د ین مقتدای خا ص و عام
خواهرش را بر سر زانو نشا ند پس گلاب از اشک بررویش فشاند
گفت ای خواهرچو بر گشتی زراه هست بیمـاری مرا در خیمـه گاه
جا ن به قربا ن تن بیمار ا و د ل فـد ا ی نـا له ها ی زار ا و
بستـۀ بنـد غمش جسـم نـزار بستۀ بنــد ولایـش صد هـزار
در د ل شب گـر ز د ل آهی کند نا له ای گـر د ر سحرگـاهی کند
زان مؤسّس این مُقرنس طاق راست زا ن مروّج انفس و آ فاق راست
جـا نفشــا نی را فتــاده محتضر جا ن ستـا نی را ستـا د ه منتظر
پرسشی کن حـا ل بیمـار مـرا جستجو ئی کـن گـرفتـار مـرا
ز آستین اشکش ز چشمان پاک کن ور از آن رخساره گرد وخاک کن
بـا تـفقّـد بـر گشــا بنـــد د لـش عقده ای گر هست از د ل بگسلش
گربود بیهوش باز آرش به هوش درّ وحدت اندر آویزش به گوش
آنچه بر لوح ضمیرت جلوه کرد جلوه ده بر لوح آ ن سلطان فرد
هر چه نقش صفحۀ خاطر مراست و آنچه ثبت سینۀ عاطـر مراست
جمله را بـر سینه اش افشـانده ام از الف تا یا به گوشش خوانده ام
آن ودیعت راپس ازمن حامل اوست بعد من در راه وحدت کامل اوست
اتّـحاد مـا ندارد حـدّ و حصر او حسین عهد و من سجـّاد عصر
من کیم خورشید و او کی آفتا ب در میـا ن بیماری او شد حجـا ب
واسطـه ا نـد ر میـا ن مـا تـوئی بزم وحد ت را نمی گنجد دوئی
عین هم هستیم ما بی کم و کاست در حقیقت واسطه هم عین ما ست
قطب با ید گرد ش افلا ک را محـوری بـا ید سکون خـاک را
چشم بر میدان گمار ای هوشمند چون من افتادم تو او را کن بلند
کن خبـر آ ن محیـی امـوات را د ه قیـا م آ ن قا ئم با لذات را
پس وداع خـواهـر غمـد یـده کرد شد روان و خون روان از دیده کرد
ذوالجناح عشقش اندر زیر ران در روش گامی به دل گامی بجان
گر به ظاهرگام زن در فرش بود لیک در باطن روان درعرش بود
در زمین ار چند بودی رهنورد لیک سرمه چشم کرّوبیش گرد
داد جـولان و سخن کوتـاه شد دوست را وارد به قربا نگاه شد
نظرات شما عزیزان:
|